کد خبر: ۵۶۳۰۳۴
تاریخ انتشار : ۲۶ آذر ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۲

بوی مهربانی

بهجت مهدوی، متولد 1340، معلم و مدیر بازنشسته آموزش و پرورش است. وی می‌گوید: «گاهی فقط باید نوشت تا دردها تسکین یابد».
آفتاب‌‌نیوز :
بهجت مهدوی، متولد 1340، معلم و مدیر بازنشسته آموزش و پرورش است.  وی می‌گوید: «گاهی فقط باید نوشت تا دردها تسکین یابد».

مهدوی که فعالیت هنری خود را در زمینه داستان نویسی و شعر، بعد از اولین چاپ کتاب دخترش، زنده یاد نیلوفر کرمی آغاز کرده است، می‌گوید: به اصرار دوستان مجازی شروع به نوشتن کردم. در اصل قلمی که در دست من است قلم دخترم است. بخاطر اینکه اثری از او بماند به جمع آوری مطالب او در بین کتاب‌های درسی‌اش پرداختم و با حمایت دوستان موفق به نوشتن شدم بعد کم کم به سمت نوشتن داستان‌های کوتاه رو آوردم. فقط حرف دلم را می‌نویسم.

وی گفت: در سال 92، اولین کتاب دخترم را بنام نیلوفر آبی، و سپس در سال 94 با پیدا شدن اشعار دیگر او کتاب اصلی را به نام افسانه ماه بود، چاپ کردم که هر دو کتاب هدیه‌ای بود به عاشقان شعر و معلولین موسسه رعد کرج ...

فکر می‌کنم، می‌شود با نوشتن غم و شادی و فریاد و سکوت را کنترل نمود. من خدا را به نوعی گم کرده بودم. که بتازگی با دل دادن به نوای نیایش دکتر بردیا صدر نوری خدایم را یافتم. از این بابت از این دوست بزرگوار که از طریق دنیای مجازی  و بواسطه اشعار دخترم  با ایشان و آثارش آشنا شدم، سپاسگزارم.


داستان ذیل، یکی از نوشته‌‌های بهجت مهدوی است است که آفتاب نیوز منتشر می‌کند.

__________________________________________________________________


بوی مهربانی


اولین روز تابستان بود و  هوا حسابی گرم توی بهار خواب کنار سماور نشسته بودم. رمق چندانی  توی تنم نبود. روزه مرا از پا انداخته بود. منتظر همسر و پسرم بودم.  برنامه تلویزیون در موردگلریزان بود هر کاری کردم با پیامک مبلغ ناچیزی به حسابشان واریز کنم موفق نمی‌شدم. تاقبل از اینکه همسرم بیاید باید کار را عملی می‌کردم. همسرم معتقد بود، قانون خود، باید این کار را انجام دهد. البته مطمئن بودم که از سردست تنگی این حرف را می‌زند.

بلاخره موفق نشدم پیامک را ارسال کنم. از سر دلتنگی به پشتی تکیه دادم. و خیره به آسمان پر از ستاره در جستجوی ستاره خودم می‌گشتم. بی‌جهت یاد پدرم افتادم که عاشقانه او را دوست داشتم. پدری که نان سفره خودش را بین خیلی‌هایی که حتی نمی‌شناخت تقسیم می‌کرد.

عشق دختری به پدرش...عجیب دخترم هم همین خصلت را از او به ارث برده بود. اما افسوس که اجل به او مهلت نداد. همانطور که به ستاره‌ها نگاه می‌کردم کم کم پلکهایم سنگین و سنگین‌تر می‌شدند. تاجایی که کمرم روی پشتی لیز خورد و گرمای خواب مرا در خود فرو برد...

_,مامان تورو خدا ول کن این افکار رو ...!
_,فرشته جان تو...تو اینجا چکار می کنی...؟
_,مامان بلند شو...میخوام با هم بریم یه جایی...!
_ولی...ولی من خیلی خسته‌ام...!
_مامان بلندشو بعدا گله‌گی می‌کنی
چرا نبردمت...!!
_وااای فرشته جون این حریر سبز رو کی تنت کرده...
_تو بیا ....مامان بیا...
_فرشته چقدرسبک شدم...مثل یه پر قو...
_فقط...
_فقط چی فرشته جون...بگو؟
_من اون رواز دورنشونت می دم...!
_آخه چرا؟...
_اجازه ندارم جلوتربیام...!

هوا خنک و عطر گلها فضا را پر کرده بود  تمام مسیر غرق در گل یاس، رازقی، تاج خروس، نسترن و نیلوفر بود.تا حالا این مسیر را ندیده بودم. کمی جلوتر از من بین زمین و آسمان ایستاد و از دور نقطه‌ای را نشانم داد

_ مامان اونجارونگاه کن اون آقاهه رو می بینی...

به آن سمتی که نشان داده بود نگاه کردم جمعیت زیادی دایره‌وار دور چیزی می چرخیدند.

_ برو مادر...برو معطل نکن...

یهو خودم را بین جمعیت پیداکردم که به دور آقایی می‌گشتند. آقایی که داشت قل ورنجیرازدست و پای عده‌ای باز می‌کرد...وآن جمعیت هم به دور او می‌چرخیدند و برایش دعا می‌خواندند...چنان محو تماشای چهره نورانی آن روحانی شده بودم که هم خودم و هم فرشته را از یاد برده بودم ناگهان صدای فرشته را از دورشنیدم...

مگر نمی شناسی اورا ...؟
به آن مرد نزدیک شدم.
خدای من...!

درهمین موقع به عقب برگشتم بااشاره فرشته به طرف او رفتم.

_مامان بابابزرگ میگه اومرد بزرگ وانسان والاییست و پیش صاحب آن  خانه بسیار عزیز است ...!
تااین حرف راشنیدم احساس کردم، اشک روی گونه هایم می لغزد...

_آه خدای من این...این همان نوازنده ایست که کتابت را به معلولین هدیه کرده...

در همین موقع فرشته لبخندی زد و محو شد با صدای در از جا پریدم تمام لباس و بدنم خیس از عرق شده بود. و بوی خوشی از بدنم در فضا پخش می‌شد... همسرم درحیاط را بازکرد و داخل شد. یک دستش را پشت کمرش گرفته بود، جلوی ایوان ایستاد و دسته گلی رابه صورتم نزدیک کرد...
_بفرما...خانم...تولدت مبارک

شوکه شده بودم مردد نگاهش می‌کردم...

_ در ضمن امرشما رو اجرا کردم و مقداری به حسابشون واریز کردم...


پایان

نویسنده :بهجت مهدوی
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین